رفته ام تا انتهای بی کسی

ساخت وبلاگ
به نام خدای مهربونیکی بود یکی نبودتوی یه جنگل سبز و بزرگ ، یه روز آفتابی و قشنگ همه حیونای جنگل دور هم جمع شده بودن و با هم صحبت میکردن ، همگی شاد و خوشحال بودن.همینطور که مشغول حرف زدن بودن اقا خرسه رو کرد به آقا فیله و با یه لحن مسخره ای گفت: آقا فیله این لوله ی دراز چیه رو صورتت؟!تا حالا خودت رو دیدی که چه دماغ زشت و مسخره ای داری؟! بعد با صدای بلند خندید!با شنیدن این حرف همه حیونای جنگل سکوت کردن و به اقا فیله نگاه کردن.اقا فیله از اینکه توی جمع این طور مسخره شده بود خجالت کشید و چیزی نگفتآقا خرسه با بی ادبی ادامه داد: چیه حرفی نداری بزنی؟ نگاه کن هیچ کدوم از ما حیونای جنگل همچین دماغ زشت و درازی نداریم اصلا تو نباید توی جنگل ما زندگی کنی تو چاقی ، گوشات خیلی بزرگه، دماغت چقدر آویزونه اه اه اه . زود از جنگل ما برو بیرون ما نمی خوایم تو کنار ما زندگی کنی!!همه با تعجب به اقا خرسه خیره شده بودن و نمی دونستن چی بگن.آقا فیله که حسابی خجالت کشیده بود از گوشه چشماش قطره های اشک به زمین می افتاداز اونها فاصله گرفت و رفت.آقا خرگوشه با عصبانیت رو کرد به اقا خرسه و گفت برات متاسفم خرس گنده تو واقعا بی ادبی منم گوشام درازه میخوای منم از جنگل برم ؟ زرافه هم گردنش درازه می خوای اونم بره؟تو خیلی قشنگی؟ با این شکم بزرگت؟ !بقیه حیونای جنگل هم به اقا خرسه گفتن چرا دل اقا فیله رو شکستی اون که با تو کاری نداشت!اقا خرسه با پر رویی گفت دلم خواست خوب کاری کردم اقا فیله دماغ دراز نباید توی جنگل ما زندگی کنه!بعد از این حرف همه حیونای جنگل با اقا خرسه قهر کردن و رفتن به لونه هاشون.چند روز بعد شکارچی ها به جنگل اومدن و نزدیک خونه اقا خرسه هیزم روشن کردن و غذا خوردن و رفتن و آ رفته ام تا انتهای بی کسی...ادامه مطلب
ما را در سایت رفته ام تا انتهای بی کسی دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : mediajaderi بازدید : 73 تاريخ : پنجشنبه 29 دی 1401 ساعت: 17:42

از روزی پدربزرگ از دنیا رفت چند سالی گذشته.مادربزرگ به اون خونه بزرگ و قدیمی خیلی دلبسته بودمخصوصا به دوستان قدیمیش که همشون زن های مسن و سالخورده ای بودن. عفت خانوم، زری خانوم، طلعت خانوم که همسایه ی دیوار به دیوار خونه مادربزرگ بود.بعد از اینکه عموها و عمه هام پیگیر ارثیه پدری شدناون خونه ی بزرگ و زیبا با اون حیاط باصفاش فروخته شد و خاطراتمون رفت میون آلبوم قدیمی مادربزرگ.خونه ما آپارتمانی بود و به خاطر علاقه ای که میون ما و مادربزرگ بود اومد که با ما زندگی کنه.بابا روز مادر برای مادربزرگ یه موبایل ساده خرید. من خیلی دلم می خواست که مادربزرگ رو با فضای مجازی اشنا کنم اما مادربزرگ گفت این فضایه نمی دونم چی چی باشه واسه شما جوونا، واسه ما پیرا و از کار افتاده ها همین گوشت کوب دستی کافیه که بتونیم از حال هم باخبر باشیم.از روزی که مادربزرگ به خونه ما اومد سالها گذشتههر روز و هر شب مادربزرگ رو می دیدم که با دوستانش همون خانومای محله ی قدیمی درحال گفت و گو درباره خاطرات خیلی دور و سالهای جوونیشون بودگوش های مادربزرگ سنگین شده بود و خیلی بلند حرف میزدمن حتی یکبار هم ندیدم که گوشی مادربزرگ زنگ بخوره! همش خودش به دوستانش زنگ میزد و جویای حال و احوالشون میشد!یه روز که خودم رو برای امتحان اماده می کردم از صدای بلند مادربزرگ کلافه شدم. از اتاق بیرون اومدم و گفتم مامان بزرگ! خواهش می کنم یکمی یواشتر صحبت کنید من امتحان دارممادربزرگ گفت چی گفتی دخترم؟ نشنیدم!جلوتر رفتم و بلند در گوش مادربزرگ گفتم؛ سردرد گرفتم اون قدر بلند حرف میزنید! اخه من امتحان دارم.مادر بزرگ خداحافظی کرد و گوشی رو قطع کرد.گفت: آخه مادر جان من که شنوایی درست و حیابی ندارم صدای خودمم به زور می شنوم!گفتم اشکالی نداره ما رفته ام تا انتهای بی کسی...ادامه مطلب
ما را در سایت رفته ام تا انتهای بی کسی دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : mediajaderi بازدید : 100 تاريخ : پنجشنبه 29 دی 1401 ساعت: 17:42

زندگی فراز و فرود دارد بسیار. فلک گاهی بر مدار است و گاهی کژمدار. آنچه می‌تواند روزگار و زندگی را نقش بنمایاند، آینه هنر است و این تفسیر را «میدیا جادری» بانوی هنرمند و جوان شیرازی با آفرینش‌های هنری گوناگون ثابت کرده است. او شاعر، ترانه سرا، داستان نویس، گوینده رادیو ، نقاش و در مواردی مترجم زبان عربی است. چگونه شد میدیا جادری به شعر و نوشتن روی آورد؟ به استعداد خود دراین زمینه‌ها چگونه پی‌برد؟کودکی و کتاب و نوشتن پاسخ این خانم جوان چنین است: آغاز همه استعدادها از کودکی شکل می‌گیرد و من از همان ابتدای کودکی سرشار از طبع شاعرانه و لطیف و به شدت احساساتی بودم. کتاب ، ارزشمندترین و مهمترین گنج زندگی‌ام بود، همیشه شعر و متن های ادبی را حفظ می‌کردم. حفظیات من خیلی زیاد بود و دوره دبستان و راهنمایی سوره‌های قرآن را حفظ می‌کردم. نوشتن انشا برای من بسیار راحت بود. خاطرات روزمره زندگی‌ام را هر شب می نوشتم.داستان و صدای سرود « قبل از شاعر شدن داستان کوتاه می‌نوشتم و بعد شروع به نوشتن شعرکردم. پدرم و دوستانم صدای من را خیلی دوست داشتند و از زمان راهنمایی متوجه شدم صدای من برای اطرافیانم دلنشین است. دوره دبیرستان شاعر شدم و حس واقعی و ذات شاعرانه من در شعرهایی که می‌سرودم نمایان شد و همه نزدیکان و دوستان و معلم‌های من از شنیدن شعرهایم شگفت زده می شدند.» این سخنان جادری است.حس عجیب شعر؛ وقتی که دلگیرم پرسیدیم که تعریف میدیا جادری از شعر چیست؟ پاسخش این بود: شعر را نمی‌شود به کسی آموخت، شعر حس عجیبی است در دل یک شاعر که مثل یک روح تمایل به رهایی دارد و به زبان شاعر جاری می‌شود و طنین و موسیقی بسیار خوشی دارد.وقتی با جادری این پرسش را مطرح کردیم که برای شعر گفتن، زمان خاصی مدنظر شماس رفته ام تا انتهای بی کسی...ادامه مطلب
ما را در سایت رفته ام تا انتهای بی کسی دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : mediajaderi بازدید : 79 تاريخ : پنجشنبه 29 دی 1401 ساعت: 17:42