از روزی پدربزرگ از دنیا رفت چند سالی گذشته.مادربزرگ به اون خونه بزرگ و قدیمی خیلی دلبسته بودمخصوصا به دوستان قدیمیش که همشون زن های مسن و سالخورده ای بودن. عفت خانوم، زری خانوم، طلعت خانوم که همسایه ی دیوار به دیوار خونه مادربزرگ بود.بعد از اینکه عموها و عمه هام پیگیر ارثیه پدری شدناون خونه ی بزرگ و زیبا با اون حیاط باصفاش فروخته شد و خاطراتمون رفت میون آلبوم قدیمی مادربزرگ.خونه ما آپارتمانی بود و به خاطر علاقه ای که میون ما و مادربزرگ بود اومد که با ما زندگی کنه.بابا روز مادر برای مادربزرگ یه موبایل ساده خرید. من خیلی دلم می خواست که مادربزرگ رو با فضای مجازی اشنا کنم اما مادربزرگ گفت این فضایه نمی دونم چی چی باشه واسه شما جوونا، واسه ما پیرا و از کار افتاده ها همین گوشت کوب دستی کافیه که بتونیم از حال هم باخبر باشیم.از روزی که مادربزرگ به خونه ما اومد سالها گذشتههر روز و هر شب مادربزرگ رو می دیدم که با دوستانش همون خانومای محله ی قدیمی درحال گفت و گو درباره خاطرات خیلی دور و سالهای جوونیشون بودگوش های مادربزرگ سنگین شده بود و خیلی بلند حرف میزدمن حتی یکبار هم ندیدم که گوشی مادربزرگ زنگ بخوره! همش خودش به دوستانش زنگ میزد و جویای حال و احوالشون میشد!یه روز که خودم رو برای امتحان اماده می کردم از صدای بلند مادربزرگ کلافه شدم. از اتاق بیرون اومدم و گفتم مامان بزرگ! خواهش می کنم یکمی یواشتر صحبت کنید من امتحان دارممادربزرگ گفت چی گفتی دخترم؟ نشنیدم!جلوتر رفتم و بلند در گوش مادربزرگ گفتم؛ سردرد گرفتم اون قدر بلند حرف میزنید! اخه من امتحان دارم.مادر بزرگ خداحافظی کرد و گوشی رو قطع کرد.گفت: آخه مادر جان من که شنوایی درست و حیابی ندارم صدای خودمم به زور می شنوم!گفتم اشکالی نداره ما رفته ام تا انتهای بی کسی...
ادامه مطلبما را در سایت رفته ام تا انتهای بی کسی دنبال می کنید
برچسب : نویسنده : mediajaderi بازدید : 100 تاريخ : پنجشنبه 29 دی 1401 ساعت: 17:42